شازده ای کوچک

جَـلوتی خَـلوت

شازده ای کوچک

جَـلوتی خَـلوت

وصله ی ناجور-1000

سلام

 

 

اسمه من آرشه.۱۹-۲۰سالمه.به امید خدا از چند ماه دیگه دانشجوی مهندسی صنایع میشم

 

خیلی دوست داشتم مثه خیلی از وبلاگایی که ما هرروزه میبینیم برا خودم یه پارت جدایی میساختمو اخلاقیاتو ویژگی هامو مینوشتمو خودمو توضییح میدادم

 

اما هرچی بیشتر فکرکردم دیدم کمتر خودمو میشناسم که بخام خودمو توضیح بدم

 

کلی اخلاقه بد و گند دارم...عمرا هیچکسی که منو نشناسه نتونه باور کنه من چه سنی دارم...هم از اخلاق  هم ظاهر... به هرحال

 

خیلی زودرنج خیلی زودرنج و خیلی زودرنجم

 

میدونم خیلی بده اما هستم دیگه

 

دیگه جونم بگه براتون که قالبه وبلاگ.آره من خودم حالم بهم میخوره از وبای تاریک و اینا...اما فقلن اینو گذاشتم حالا تا یه چیزه توپی پیدا کنم...مهمترین چیز تو بلاگ نویسی به نظرم قالبه...باید جذبکننده باشه و گرنه مفت نمیرزه مطالبش!خلاصه اگه قالب بده تحمل پیشه کنید!{بعدن نوشت:الان تغییر کرده و این پاراگراف از اعتبار ساقط شده!}

 

من اصلا و به هیچ وجه نمیام تو وبه کسی و نمیگم سلام آپم بیا و اینا...کسی هم بگه خوشم نمیاد! اکثرا وبایی رو هم که دوس دارم خیلی نظر نمیدم!

 

همیشه هم مخاطبم جمع هست! با اینکه به زور هفته ای 1نفر مطالبمو بخونه

و دیگه اینکه وب هایی رو که اد میکنم عالین...مطمئن باشین از بهترین نویسنده ها اگه همه ی سایتهاشون اینجا نیارم..اما سایتهایی که میارم همشون ماله بهترین نویسنده هان!

 

دیگه اینکه این آهنگی که رو وب هست رو من واقعا دوست دارم...میدونم خیلی زیاد شنیدین اما دوس دارم بسی !دنباله آهنگ هم هستم که بهترینشو رو وب بزارم!

 

و همچنان از فضای غم آلوده وب هم عذر میخام..سعی میکنم به صورته جالبتری درش بیارم در آینده...امروز اولین روزشه تازه خب!


بدلیل سره حال نبودن قالبه وب لینک هام و موضوع بندی هام پایینه وب هست اگه طالب بودین برین تهه تهش!! {بعدن نوشت:الان تغییر کرده و این پاراگراف از اعتبار ساقط شده!}

 

اسم وبلاگ:شاید بدونید که وبلاگ قبلیه من "کودک دوساله"بوده! کودک دوساله در حقیقت قسمته بزرگی از زندگیه منه...تا این لحظه میتونم به جرات بگم از بزرگترین قسمتای زندگیمه!اما این کودک این روزا داره روزای آخره 4سالگیشو میگذرونه و وارده 5سالگی میشه. اینه که دیدم نمیشه که هرسال برم شناسنامه براش عوض کنم.اینه که به این کودک گفتیم بابا جان بیا و به حال احواله خودت یه سرو سامبونی بده...بده کلی بحث و جدل قرار شد "شازده کوچولو" که همون کودکه داستانه اسمه جدید باشه...چرا؟چون مبحثه کلیه کودک دوساله در شازده کوچو خلاصه میشه.چرا؟ چون من در برابر گلم مسئولیت دارم!حالا این چرا؟شاید تو پست "1-خداحافظی" بگم براتون!

 

 

آها...حالا یه مقدار سخت شد...داستان اینه که ازونجایی که هیچ چیز و هیچ کسی تو دنیا برا آدم موندنی نیست تصمیم دارم بعد از نوشتنه 1000تا مطلب دیگه تو این بلاگ ننویسم...از این رو عنوانه این بلاگ"1000-..."هستش!

 

دیگه چی مونده بگم؟آها...من بعضی وقتا خیلی شوخم بعضی وقتا با 10کیلو عسلم پایین نمیرم!!خلاصه درهمه داداش!

 

یه مختصر توضیحی تو "کودک دوسالــه" داده شده درباره آنچه بر ما گذشت!

اما اگه بحام یه کوچولو بگم اینه که عزیز...بد دردی دارم از دل بستن

 

به هر حال خاستم یه سری توضیحات درباره خودم بدم خلاصه...خاطره میشه فوقش دیگه نه؟!

 

دیگه هـــم م...فکرنکم چیزه خیلی خاصی مونده باشه...کلن دیدگاه ساده ای به هرچیزی دارم...خوب یا بد به هرحال دارم!

 

این روزها تیکه کلامم"فلان" هست!چندوقتی میشه!

البت یه "داداااااش" با لهجه رشتی هم وقتایی که به قوله یکی "جینگولکم" بکار میبرم که اونم بد نیس...اثر داره! آره!

 

دیگه اینکه یه جورایی خیلی زیاد علاقه به ولگردی تو نت دارم

دیگه آقایون خانوما از ما گفتن...همینه که هست

 

 

حالا بریم سراغ پست امروز و اولین پست اصلی!

اول اینکه این داستان یه برداشته رمان گونه و همـــم..دراماتیک یه جورایی و غم آلود و آگاهی دهنده از بخشه بزرگه زندگیه منه..به همین دلیل حسرتی که در داستان حس میشه دلیل بر تماما حسرت انگیز بودنه زندگیه من نیست...

 

دویوم اینکه نقش "همسفر" در داستانم با یه مقدار بی وفایی و ظلم بهش پرداخته شده...یه جورایی که انگار هیولای 7سره...! البت تلاش کردم این احساس نشه و به همین دلیل یه جاهایی فرشته بودنش قلمبه شده...خلاصه هدفم این نبود اما شد!!

 

سه اینکه خوندنه این مطلب میتونه هرکسیو کمک کنه که برای باره بعد به این وب بیاد یا نه

 

چهار داستان گونه نوشتم برای جذب خوننده!فقط همین وگرنه خیلی مطالبمو رمزی نمیگم

 

پنج اینکه حالم بد شد

 

 

"وصله ی  ناجور"

 

 

یک موضوعی رو شروع میکنی...خوشبختانه یا متاسفانه شدیدن راغب به انجامه اون عمل هم هستی...و خب طبیعتن هرروز بیشتر از دیروز راغبی...بیشترین سعی هاتو میکنی تا بتونی به یه هدفی برسی...وقتی از موج ها و نا آرامی ها میگذری احساس میکنی به یه ساحله امن داری نزدیک میشی...اینجاس که شروع میکنی برای برنامه ریزی برای وقتی که برسی به اون ساحل..."یه خونه بسازیم...من و تو...چقدر همه چی عالی باشه...فلان..."

بهترین دوران همین دوران خواهد بود...با گذشته زمان امتحان میشی...محک میخوری...سربلند بیرون میای...میبینی نبابا...یه خبرایی هست...به خودت به خودش امیدوار میشی...به رسیدن به اون ساحل امیدوار میشی...احساس رشد و بلوغ میکنی...اما هنوز تو دریایی...سعی میکنی بستره فکریتو درست کنی...به افکارت انسجام بدی...به همین دلیل فکر میکنی آره من دارم مسیر درسته فکر کردن رو میرم...من احساس غرور میکنم...اما خودت بهتر از هرکسی میدونی تو فقط و فقط ترسیدی...ترسیدی تو اون ساحل خبری از خونه خبری از من و تو یی نباشه...تو تو تو ترسیدی اینه که فکر میکنی باید فکرتو انجام بدی...تو فقط یه مقدار کرک و پرت ریحته و داری میگی:من دارم فکرمو پرورش میدم...این روزها که میگذرن دور و ورتو میبینی هیچ قایقی نمیگذره...یاده روزایی میوفتی که احساس میکردی داری با بزرگترین کشتیه دنیا...با کسی که بهش دل بستی داشتی تو آروم ترین دریای دنیا سفر میکنی به سمته ساحله آرامش...با این فکر میبینی که یه جای کار میلنگه...سعی میکنی بیخیالی طی کنی...اما کرمش دیگه ول نمیکنه...میخای ببینی بابا جان یه خبرایی هستاا...آچار و پیچگوشتیو بر میداری میری که بیوفتی به جونه بدنه ی خرابه داستانت...ببینی ایراده کار کجاس بابا؟...اما تنها همین لحظه...همین لحظه که فقط تصمیم میگیری بری به سمتش...اون لحظه میمیری...برای یه مدته خیلی زیادی میمیری...اما باز هم نمیدونی...داری تلاش میکنی راستو ریستش کنی...عرق میریزی خستگی  میکیشی...ازبرنامه های ساحلت کم و زیاد میکنی...اصلاح میکنی بعضیاشو...اما نه...اصلا عزیزه دلم این حسابات جور در نمیاد...حالا هرکاری میخای بکن...نمیشه که نمیشه...نمیتونی اصول برنامتو زیره پات بزاری...و بدتر از اون نمیتونی همسفریو که همه چیشو به بات و همه چیتو به پاش ریختی وسطه اون دریا ول کنی...نا امید و بی رمق میری به سمتش که بهش بگی چه خبر شده...تا اولین نگاهشو میبینی میفهمی این نگاه چقدر آشناس...این نگاه با اینکه نه ناراحته نه خوشحال اما هم شبیهه روزای شاده هم شبیهه چهره ای هست که بهش بگی"ما باید تمومش کنیم چون..."اون شکلی میشه...تازه میفهمی که تو به آینه دقت نکردی...تو کله مسیر رو به ساحل چشم دوختی...تازه یه چراغی بالای سرت روشن میشه مثه ایکیوسان{!} که ا ا ا ...این چشم ها که همون چشم هان...اااا...من که میدونستم.....این روزایی که گذروندیو وارده دوره جدیدش میشه میخای کمک فداکاری خریت خلاصی یا یه جیزی تو این مایه ها کنی...تا بتونی اون همسفرتو نجات بدی...نمیتونی....میای سراغه خودت...میگی خودتو عشقه...دریاب خودتو...میخای خریت کنی...راهه درستو این میبینی که از اون دریا فرار کنی...هه...چی فکر کردی؟... بازم نمیتونی...میشینین فکر کنین...میگین همدیگرو نجات میدیم...جفتمونو...هه...نمیتونین...کرک و پراتون کاملا ریخته...دیگه چی میگن؟گرگه بارون دیده ای شدین واس خودتون..زجه های آخرو میزنی...قبول میکنی که بزاری این تیکه چوبی که بش وصلین خودش شمارو به یه جایی برسونه...این میون که خودتو رها کردی شبیهه همون روزای خوش میشه...چرا؟چون خودتو رها کردی...بهم نزدیک میشین...جوری که هیچوقت تجربه نکردین...عالیه...اما.....دوباره فکر میکنی...و دوباره میترسی...دوباره تلاشه الکی میکنی...و دوباره میمیری...تو همین گیر و دار به آبهای کم عمق میرسی...باید دست بجنبونی...میخای یه حرکته رویایی کنی اما مطمئنی دیگه دیره...به عدمه صحته تلاشهات واقفی...آروم میشی...میگی قبول...فقط این مسیر رو تموم کنیم بعد تمومش کنیم...تو این مسیر به یاده همه ی اون روزایی رو که گذروندی میوفتی...آه میکشی...بغض میکنی..گریه میکنی...آه میکشی...قهقهه میزنی...رسیدین به ساحل...اما نه اون ساحلی که درحتای ســـــبز و شن های روشن و نسیم ملایمی داشته باشه...صدای پرنده ها بیاد...دقت میکنی...صدای پرنده نیست...صدای بوقه...دقت میکنی...تو هنوزم پایه کامپیوترتی...همون جایی که یک موضوعی رو شروع کردی...این اولشه...با اینه هست دلت تنگه...زنگه صدای مورده علاقت تو گوشته...رنگه مویی که دوسش داری تو چشماته...ظرافته خلقتی که دوس داری تو ذهنته...آغوش و لب هات سرده..از اون ظرافته خلقت...تا به همسفرت نگاه میکنی میگه خب...اما تا میگه خب میفهمی...وای...من عاشقشم...زنگه صدا اون ظرافت اون یاد و خاطره...اینم اولشه...تا میگه خب...بقیه حرفاشو میخوره....انگار تو این دنیا جا نمیشن...اشکاشو نمیریزه...انگار اون دریا از اشکاش خجالت میکش که به خودشون بگن دریا...آه نمیکشه انگار هیچ اکسیژن معنی ای نداره...زنده نیست...انگار خدا هیچ وقت خلقتی نکرده...اینحا میفهمی وای...من زندگیشو منهدم کردم...من زندگیشو منهدم کردم...من زندگیشو منهدم کردم...میخای دهنتو باز کنی حرفی بزنی...اما تلاشای تو همیشه یک سرانجام داشته..اونم بی سرانجامیه...دهنت رو که باز میکنی صدای اطراف اذیتت میکنه...برمیگردی دور و وره ساحلی که بهش رسیدی رو یه نگاهه دیگه ای بکنی...اطرافت پره از چیزایی که دوسشون نداری...پره از قکرایی که قبولشون نداری...و متاسفانه پره از فکرایی که قبولت ندارن...پره از هرچیزی که آدمای خوب به اون جامعه وارد نمیشن...یه شناحته نسبی ای از اطرافت بدست میاری...برمیگردی به همسفرت بقیه حرفی که هنوز شروعش نکرده بودی رو بزنی...یاده اون نگاه هایی میوفتی که تو دریا بهت کرده بود...آشنا بود...انگار میگفت آگاهه...و متاسفانه به آخرش رسیدی...

بعد از اینی که فهمیدی عاشقشی...

فهمیدی زندگیشو منهدم کردی...

بعده 4سال...

 

میفهمی توبرای اون بیچاره و برای زندگیه اون فقط و فقط....

 

"یه وصله ی ناجوری..."